هیچ !

ساخت وبلاگ
شاید بیشتر روانشناسان و مشاوران روانشناسی، بر این باور باشند که در گذشته زندگی کردن، و مدام خاطرات گذشته را مرور کردن، ارتباطی با افسردگی دارد. میخواسنم تلاش کنم که از گذشته خارج شوم و به حال و آینده بیشتر برسم. تا شاید افسردگی تنگ و تاریکی که گریبان روانم را گرفته راهش را بکشد و برود‌ اما انگار نمی شود انگار گذشته مرا رها نمی‌کند و تلاش میکند تا مدام خودش را به یاد من بیندازد‌. مخصوصا این روزها که ترس و تنش و اضطراب به خیابان های شهر ریخته شده تا بیشتر از قبل افسرده و پر از استرس باشم. انگار مغز دلتنگم برای رهایی از این استرس ها، گزینه همیشگی اش را پیشنهاد می دهد‌ : گذشته! + نوشته شده در ۱۴۰۱/۰۸/۰۶ ساعت 4:12  |  هیچ !...
ما را در سایت هیچ ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : joody-abot بازدید : 76 تاريخ : شنبه 10 دی 1401 ساعت: 15:31

همه ما فکر میکنیم خوبیم. بدی مال دیگران است.بعد از دیگران که بپرسیم، معلوم می‌شود چه بدی هاییکه به دیگران نکرده ایم. باز هم قبول نمیکنیم و خود را محق می دانیم.آنوقت است که این جمله را زیاد از ما می شنوند که می گوییم:نمیدونم چرا هر چی بلاس سر آدمای خوب میادکه در اینجا تلویحا به خودمان اشاره داریم..کمی انصاف هم چیز خوبی است! هیچ !...
ما را در سایت هیچ ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : joody-abot بازدید : 78 تاريخ : شنبه 10 دی 1401 ساعت: 15:31

یه داستان بگم؟ یکی بود یکی نبود و اینا ...یه دختری بود که هنوز هم هست. بی رنگ بود. رنگ نداشت هر چی پول داشت داده بود لوازم آرایش حرفه ای خریده بود از اون پر رنگاش. از اون خوشرنگاش. از اون عالی ها که شاید فقط بهترین بیوتی سالن های بالاشهر ازش استفاده میکنن‌. اما فایده نداشت. بازم بی رنگ بود بی رنگ بی رنگ‌. بعد تصمیم گرفت بره کلاس نقاشی و هر چی آبرنگ و مداد رنگی خرید و موقع نقاشی بی احتیاطی کرد تا رنگ بریزه روش تا رنگی بشه بازم نشد. دلش گرفت. رفت پشت پنجره وایساد از همونجا به دنیای رنگی و قشنگ بیرون نگاه کرد به خیابون رنگی و ماشینای رنگی. گفت خدایا من چیکار کنم مثل فیلمای کلاسیک سیاه سفید شدم با یه ژانر مسخره حوصله سر بر. کاش حداقل ژانر زندگیم یه ژانر دیگه بود مثلا یه چیزی مثل کازابلانکا. ( آخه دختر تنها فیلم سیاه سفیدی که دیده بود کازابلانکا بود. ) از همون پشت پنجره که نگاه میکرد دید یه مرد خوش تیپ و قدبلند که رنگی نبود وایساده اونور خیابون. باورش نمیشد‌ یه نفر دیگه هم شبیه خودش توی این دنیا بود. سریع خودشو توی آینه نگاه کرد. سرسری دستی به سر و روش کشید و دوید بیرون. مرد بیرنگ هنوز وایساده بود همونجا و نزدیک یه گاری لبو فروشی که لبوهای سرخ و داغ میفروخت میخواست لبو بخره. دختر تا پاشو گذاشت تو خیابون هوا ابری شد. یه نگاه به آسمون کرد و یه نگاه به مرد که حالا داشت پول لبوها رو حساب می کرد. وقتی دختر رسید نزدیک مرد، آسمون رعد و برق زد. مرد با لبخند مهربونی نگاهش کرد و ظرف لبو رو به طرف دختر گرفت. دختر لبو برداشت و بدون اینکه از داغی لبو چیزی بفهمه یه تیکه ازش خورد. مرد باز هم نگاهش کرد بارون گرفت‌. لبهای دختر قرمز شده بود. گونه های مرد هم همینطور. بارون که نشست روی سرشون و از ب هیچ !...
ما را در سایت هیچ ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : joody-abot بازدید : 85 تاريخ : شنبه 10 دی 1401 ساعت: 15:31